این ترک ماجرا...
غزل ۲۲۳۷ دیوان کبیر،
این ترک ماجرا از دو حکمت برون نبو// یا کینه را نهفتن یا عفو و حسن خو
یا آنک ماجرا نکنی به هر فرصتی // یا برکنی ز خویش تو آن کین تو به تو
از یار بد چه رنجی از نقص خود برنج // کان خصم عکس توست مپندارشان تو دو
از کبر و بخل غیر مرنج وز خویش برنج// زیرا که از دی آمد افسردگی جو
ز افسردگی غیر نرنجید گرم عشق// کاندر تموز مردم تشنه ست برف جو
آن خشم انبیا مثل خشم مادر است// خشمی است پر ز حلم پی طفل خوبرو
خشمی است همچو خاک و یکی خاک بر دهد// نسرین و سوسن و گل صد برگ مشک بو
خاکی دگر بود که همه خار بر دهد// هرچند هر دو خاک یکی رنگ بد عمو
در گور مار نیست تو پر مار سله ای// چون هست این خصال بدت یک به یک عدو
در نطفه می نگر که به یک رنگ و یک فن است// زنگی و هندو است و قریشی با علو
اعراض و جسم جمله همه خاک هاست بس// در مرتبه نگر که سفول آمد و سمو
از نیک بد بزاید چون گبر ز اهل دین// وز بد نکو بزاید از صانعی هو
گویی فسوس باشد کز من فسوس مخوار// صرفه برد نه خود من صرفه برم از او
این مایه می ندانی کاین سود هر دو کون // اندر سخاوت است نه در کسب سو به سو
خود را و دوستان را ایثار بخش از آنک// بالا دو است حرص تو بی پای چون کدو
در جود کن لجاج نه اندر مکاس و بخل// چون کف شمس دین که به تبریز کرد طو