کامران

نظرات شخصی

کامران

نظرات شخصی

مینویسم از راز درون 

نیابندش آنان که عادی شدند فقط بخوانند برون 

لای سطرها چهره ها تصویر شدند 

کم بگویم کیند مگر آنان که از من برترند 

نیکی و بدی را میدانم چیست 

این بد لاکردار که در من است شناسم کیست 

ابن بدی ست سالها گرفتار بند و زنجیر حق 

خود رها کردم تا ببینند دوستان چیست اسیر ناحق 

یا ربی مددی بار دیگر خلصنی 

درس عبرت من شده است

یا ربی این بار روح را زین پیکر خلصنی 

کامران اوست که یار حق است 

علی العظیم را دم به دم ناطق است 

بد را نگزارد بدتر شود 

کم بگوید و نگزارد بدی ها عرعر خر شود .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۹:۳۷
ح م کامران نیرومند

// بر لوح بصر خط غباری بنگارم

بر بوی کنار تو غرق وامید است// از موج سرشکم که رساند به کنارم

پروانه او گر رسدم در طلب جان// چون شمع همان دم بدمی جان بسپارم

امروز نکش سر ز وفای من و اندیش// زان شب که من از غم به دعا دست بر آرم

زلفین سیاه تو به دلداری عشاق// دادند قراری و ببردند قرارم

ای باد از آن باده نسیمی بمن آور// کان بوی شفابخش بود دفع خمارم

گر قلب دلم را ندهد دوست عیاری// من نقد روان در دمش از دیده شمارم 

دامن مفشان از من خاکی که پس از من// زین در نتواند که برد باد غبارم 

حافظ لب لعلش چو مرا جان عزیز است// عمری بود آن لحظه که جان را به لب آرم ❇

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۱
ح م کامران نیرومند

از هر جا گذشتم در این سفر عمر، هیچ دری مدام باز نبود مگر در شعر، بنازم زبان پارسی که هیچ زبانی چنین زیبا و شور انگیز نیست، عربی معجزه الهی دارد و پارسی معجزه های انسانی. البته هیچ قیاس نتوان کرد که انسان در راه حق چنین معجزه می کند...

درد ما را در جهان درمان مبادا بی شما...؛


دریافت

دریافت

بروید ای حریفان بکشید یار ما را ! 


دریافت

 چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا...


دریافت


دریافت

--------------

والسلام علیکم و رحمة الله

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۵ ، ۱۶:۵۴
ح م کامران نیرومند

امروز ۱۰ ربیع الاول سالگرد ازدواج دو انسان ممتاز : محمد پسر عبدالله و بانو خدیجه است. محمد هنوز پیامبر اسلام نبود تا ۱۵ سال بعد از ازدواج و اما خدیجه یک بازرگان معتبر و مدیری اقتصادی بود که قلمرو مدیریت ایشان به وسعت اروپای امروز بود که در زمان ازدواج پول تو جیبی اش را چندین شتر با کمال میل حمل می کردند. محمد آن جوان راستگو و امانتدار و البته باهوش در تجارت لیکن بی سواد به درخواست ازدواج خدیجه جواب مثبت داد و تا مرگ حتی قبل از شهادتین خدیجه را صدا میکرد.

( نام پدر حضرت خدیجه خویلد بن اسد و مادر ایشان فاطمه بنت زائده بود )

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۹:۵۲
ح م کامران نیرومند

میتوانید این را یک نظر شخصی بگیرید و چیزی است که در ۱۹ سالگی برایم ثابت شد و مشورت با پیران عاقل هم تأییدش میکرد که زندگی چهارپایه ای ست که عبارتند از تولد سالم و مرگ سالم که دست آدم نیست، و اشتغال سالم و ازدواج سالم که تا حد زیادی دست خود آدم هاست.

حدود ۲۷ ساله بودم و بعد از ۵ ماه توانستم آپارتمانی مناسب اجاره کنم و کار ترجمه و تدریس زبان انگلیسی البته خصوصی خوب پیش میرفت و البته به تجویز دکتر مرحوم مادرم باید هر ماه می آمد تهران که ماه دهم بیماری اش کنترل شد... دو سه ماه بعد از اجاره آپارتمان مادرم عکس دختر خانمی را با خودش آورده بود و از وی تعریف میکرد تا با او ازدواج کنم، گفتم به فکر ازدواج هستم و راجع به پیشنهاد شما باید فکر کنم او هم گفت درسته فکر کن و برگشت گنبد ( همیشه یکی از خواهرها یا برادرانم همراهی اش میکردند) به هر حال بعد مدتی نظرم با آن مرحوم یکی شد ولی نگفتم، قرار کاری با دارالترجمه ای درانقلاب داشتم، صبح زود بیدار شدم و آماده رفتن، دستگیره در را چرخاندم که درد و سوزشی در سینه و کتف چپم حس کردم، دو سه قدم نا خود آگاه عقب رفتم... بی هوش شده بودم و روی مبل افتاده بودم، خانم و آقای همسایه تقریبا همزمان با من بیرون آمده بودند و هر دو پزشک عمومی بازنشسته بودند، لای در را باز دیده و کنجکاو بودند که چرا نیرومند در آپارتمان را باز گذاشته است ... بعد از دیدن جنازه من درازکش روی مبل فورا یکی اقدامات اولیه را انجام داده و دیگری فیروز که متخصص اورژانس و در مجتمع روبرویی بود و رفاقتی هم با من داشت خبر کرده بود... من که به هوش آمدم نگاهی به طرافم انداختم و سرم رینگر که بالا سرم بود را دیدم و پرسیدم مگر من سکته کرده ام؟! فیروز گفت از کجا فهمیدی؟ گفتم پدرم قبلا دو دفعه سکته کرده...

قصه طولانی تر از اینه، به هر حال تصمیم ازدواج را کنسل کردم با چند تا بهانه دروغ و نگفتم که نمی خواهم این دختر خوب با ازدواج با من مریض احوال بد بخت بشه و خدا را شکر با یکی از هر لحاظ بهتر از من ازدواج کرد. آن سکته سالها رازی بود که بعدها با شوخی و خنده گفتم. 

خدا رحمت کند عزیزان از دنیا رفته شما را و مادرم و فیروز که سه ماه بعد از مادرم از دنیا رفت و دختر دایی ام و دایی ام و عمه پیرم و زن دایی ام که در منا شهید شد. 

و خدا حفظ کند به خوشی و سلامتی خواهر زاده ها و برادرزاده ام و همه نوزادان خوشی آفرین را.

والسلام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۲۳:۴۵
ح م کامران نیرومند

۹ ساله بودم و پدر صدایم کرد و دیدم همه نشسته اند، بعد گفت میخوام برم چین تو میایی؟ گفتم آره منوببری میام! هر چند مثل همیشه مست بود ولی راست می گفت و یک هفته بعد گفت آماده شو فردا میریم برو پیش مادرت آماده بشی، رفتیم، تقریبا همه پکن را گشتیم؛ قصر تابستانی ودیوار چین. موقع رفتن یک ون با ۳ تا ایرانی دیگر گرفتیم و بعدها فهمیدم آن خانم که کنارش حدود نیم ساعت تا دیوار چین نشسته بودم مرحوم هایده بود و تا مقصد ترانه میخواند ( دلبرم دلبر خونه خرابم کرد ...)، در آن بچگی روی دیوار چین میدویدم به ویژه عرض دیوار که یک طرف چین بود و مزارع پر بار و طرف دیگر مغولستان که تپه ماهورهای پر خار... هی از طرف چین میدویدم به طرف مغولستان... آن موقع چشمهایم خوب میدید و عینکی نبودم. در پکن چینیهایی دیدیم که شبیه زبان ترکمن صحبت میکردند و پدرم خیلی تعجب کرده بود و من سالها بعد فهمیدم که اینها اویغور و مسلمان هستند و به غذای حلال اعتقاد داشتند و پدر ومن فقط رستوران انها میرفتیم... خدا را شکر که همین خاطره خوب را از پدر دارم و زمانی که چشمهایم سالم بود و زیباییهای دنیا را بی واسطه میدیدم...

خوب خوش و سلامت باشید انشاالله

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۷:۲۸
ح م کامران نیرومند

به یک صورت گرفتار شد این دل شکسته، سالها و بارها صورتهای زیباتر از این دیده بود و هیچ کششی سوی آنها نداشت. اکنون در این سن که دیگر آن حال و هوای جوانی هم افول کرده است... تشخیص زیبایی ظاهری چندان برایم سخت نیست، ولی زیبایی درون و باطن زیبا؟! نمیدانم این من پست چگونه جذب باطن زیبا میشود؟ نمیدانم.

داستانی قدیمی که لطیفه ای ست یادم آمد که؛ چوپانی روستا نشین قصد عروس کردن دختر و داماد کردن پسر داشت و می خواست نیمی از گله گوسفندش را بفروشد برای تأمین هزینه ازدواج ایشان. هر جا میرفت و تلاش میکرد به جایی نمیرسید... روزی در صحرا قصد نماز کرد و سجاده گسترد، نمازش به سلام رسید که همان وقت چند تا از گوسفندها از روبرویش بع بع کنان رد شدند و او حواسش پرت شد راست را نگریست و گفت: خریدن خریدن وبه چپ: نخریدن هم نخریدن، و سلام آخر: اللهم انت السلام و منک السلام تبارکت و تعالیت یا ذو الجلال و الاکرام. سلام بر یمین و یسار به یاد گرفتاریش افتاده بود ولی سلام بر الله در دلش ریشه داشت. 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۵ ، ۱۸:۱۳
ح م کامران نیرومند

سلام، بیشتر از ۱۲ سال است که دیوان حافظ که با فرنام رفتم و گرفتم و با فال حافظ مأنوس شدم چون وقتی ازش خواستم برایم فال بگیرد او اجابت کرد و فالی گرفت و گفتم چی میگه، گفت اعتقادی به فال نداری بیخیالش، گفتم از کجا میدونی و او گفت که فالت اینطوری میگه و من نمیدونستم قارداش! 

در این شب بیخوابی فالی از حافظ گرفتم؛

هزار شکر که دیدم بکام خویشت باز// ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز

روندگان طریقت ره بلا سپرند// رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز

غم حبیب نهان به ز گفت و گوی رقیب// که نیست ارباب کینه محرم راز

...

فکر کردم چه اشکال حالی از مولا جلال الدین و شمس عزیز بپرسم... گاهی نیت فالی از شمس خوب است و این سطرهای اسرار آمیز چون موجی این خس افتاده را تکانی میدهد ...

نمیدانم چرا یاد زنده یاد آقا خسرو شکیبایی افتادم روحش شاد که عاشق انسانها بود و بازیگری هنرمند...


دریافت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۴:۱۸
ح م کامران نیرومند

ماندیم هرچند که رفتیم که رفتیم

نه شرمسار نه سعید ز آنچه گفتیم

سوختم چنان که دود بر آسمان رفت

انگار آتشی ست و ما آلوده نفتیم

چه سر بود این سوختن بی نهایت

زیرا که راز او را گاهی نمینهفتیم؟!

کامران کنون تلخ کند کام از شیره تریاک

تلخکامی ست شاید که هنوز در گرو شش و هفتیم

توجیه نکن جانا این مرض که داری!

تو دوا از او جو که در خاکش شکفتیم

حکیم است و شفاگر یکه

 ای وای ز مهر و دادش که هر آن در شگفتیم.

--------------------

مرحوم شکسپیر در یکی از اشعارش که شبیه غزل است که sonet میگویند جمله ای دارد که هیچوقت فراموش نمیکنم  My name be buried where my body is دفن شود نامم جایی که تنم مدفون است،  الان تا حدودی میفهمم که چی و البته انشاالله بر من چنین خواهد شد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۵ ، ۲۱:۲۷
ح م کامران نیرومند

فرار از زندان: توصیه مشترک صمد بهرنگی و استاد هاروارد

ماهی سیاه کوچولو گفت: نه مادر! من دیگر از این گردش ها خسته شده ام، می خواهم راه بیفتم و بروم ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی هست. ممکن است فکر کنی که یک کسی این حرفها را به ماهی کوچولو یاد داده، اما بدان که من خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیزها هم از این و آن یاد گرفته ام؛ مثلا این را فهمیده ام که بیشتر ماهی ها، موقع پیری شکایت می کنند که زندگیشان را بیخودی تلف کرده اند. دایم ناله و نفرین می کنند و از همه چیز شکایت دارند. من می خواهم بدانم که، راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد؟...!

وقتی حرف ماهی کوچولو تمام شد ، مادرش گفت:« بچه جان! مگر به سرت زده ؟ دنیا!... دنیا!... دنیا دیگر یعنی چه ؟ دنیا همین جاست که ما هستیم ، زندگی هم همین است که ما داریم»...

آنچه خواندید قسمتی از کتاب ماهی سیاه کوچولو نوشته صمد بهرنگی بود. حالا می خواهیم با هم نوشته ای را بخوانیم از یک استاد دانشگاه هاروارد که کتاب ژنتیک نوآوری را نوشته است:

⭕️اسیر مرزهای فیزیکی نشوید. از یک کشور جدید دیدن کنید. یا در آن زندگی کنید. به یک محیط جدید مانند حوزه‌های کاری متفاوت در شرکت خود یا دیگر شرکت‌ها در صنایع مختلف بروید. دنیا را با مشغول شدن به فعالیت های جدید کاوش کنید. به یک فعالیت حرفه ای یا اجتماعی متفاوت از حوزه‌ی کاری معمول خود بپردازید. در سخنرانی کسی که با حوزه‌ی کاری اش آشنا نیستید، شرکت کنید. از یک موزه‌ی غیرمعمول دیدن کنید. وقتی این فعالیت‌های جدید را انجام می‌دهید، با پرسیدن سؤالات مختلف از خود، کمک کنید بر اساس این تجربه‌ جدید، دیدگاه های جدیدی در ذهنتان شکل بگیرد. سؤالاتی مانند: اگر تیم کاری من اینجا بود، برای تولید چیزی جدید، از این تجربه چه میتوانستیم بیاموزیم؟ اگر قرار بود از این محیط جدید چیزی (محصول، فرایند یا...) را انتخاب کنم و با خود به محیط کارم ببرم، چه چیزی می‌توانست باشد؟ تلاش کنید که در طول هر ماه حداقل یک مرز را نادیده بگیرید و از آن عبور کنید.

☑️⭕️تجویز راهبردی: 

صمد بهرنگی در سال 1346 به زبان داستان و کریستینسن استاد هاروارد به زبان علمی در سال 2011 هر دو یک چیز را می گویند: آنجا که زندگی می کنی و در آن حوزه ای که کار می کنی و آن چیزی که می بینی تبدیل می شود به چارچوب فکری تو. اگر زیادی در یک جغرافیا، حوزه کاری، رشته تحصیلی بمانی، آن جا کم کم می شود برای تو یک زندان. زندانی بدون میله. زندانی بدون دربان و زندانی بدون شکنجه. اما تمام خاصیت های یک زندان را دارد: محدودیت، تکراری بودن، تنگی و خفه کنندگی، تنهایی و تاریکی. 

بنابراین توصیه می کنم همین امروز سه تصمیم ساده بگیرید:

1- یک سخنرانی نامربوط به حوزه تخصصی خود را گوش کنید.

2- یک کتاب نامرتبط با رشته تحصیلی خود مطالعه کنید.

3- یک بازدید مجازی از یک کشور دیگر داشته باشید (مشاهده فیلم ها و مطالعه سفرنامه ها و ...).

فرار از زندان آنقدرها هم سخت نیست. تمام سه کاری که در بالا پیشنهاد کردم به اندازه یک فصل از سریال فرار از زندان از شما وقت نخواهد گرفت اما بیش از آن برای شما بازده خواهد داشت. آزمایش کنید!

دکتر مجتبی لشکربلوکی، معلم دانشگاه

@Dr_Lashkarbolouki

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۱:۵۳
ح م کامران نیرومند