دوران سازندگی که آغازش خوب بود و به تازندگی برای صعود به طبقه بالای فضاپیما بدل شد و طبقه پایین که میسوزد و داخل جو تمام میشود و می افتد، طبقه بالا هم دست تکان میدهند و شاد از اینکه زمین را کوچک و بسیار زیبا میبینند... و دوران اصلاحات هم اولش خوب به نظر میرسید که کم کم شد افسادات، یکی از دانشجوها در حضور رئیس وقت انتقاد از برخی مسائل میکرد که جواب گرفت که شما به خاطر چنین فضای بازی راحت صحبت میکنی و نقد میکنی، عجب جواب سیاستمدارانه ای و بعد فهمیدم که فضا واقعاً مال بازی بود هرچند ما توپ نداشتیم... و عدالت و مهرورزی شد قصاوت و کین ورزی، و پروراندن حس گداصفتی و گداپروری، قیافه خوب به نوکری ملت میخورد که آخر نوکری افتاد وملت خورده شد، فقط خدا به خیر کند اعتدال را که نشود در وزن اشتباه یا افتراق یا اختفا، من که خوردم به انزوا، صدایی به فریاد در آمد که با کافران چه کارت گر بت نمی پرستی؟ من هم یواش تو دلم گفتم من این غزل را قبلا کامل خواندم، معنیش جور دیگر است. انشاالله گفتگویی که در دل با خود دارم به داد و فریاد و قهر و غضب بیرونی نکشد. آدم تریاکی تریاک میکشد اگر نبود سر از بلور شیشه ای در میاورد، آدمی که رنج میکشد و خون دل میخورد با تریاک و شیشه نمیشود زیاد آرام نگه داشتش و اصبر علی ما یقولون...