دلم میسوزد ...
برای اولین بار دلم به حال خودم سوخت، وقتی دیدم که دردهای ظاهری و بیماری جسمانی توانست که روحیه ام را خراب کند. بسیار نق نقو شدم و از عالم و آدم طلبکار! چه خیری از من به دیگران رسید؟ تا جایی که میدانم هیچ، و چه ثمری در ۳۶ سال گذشته داشتم؟ پاک هیچ. باز خدا را شکر که فهمیدم اگر کسی نق میزند حتما دردی دارد، هرچند بگویند فلانی بی جهت ایراد و بهانه میگیرد و نق میزند. قبلا وقتی در انجام کاری ناتوان میشدم نمیگفتم نمیتوانم چون به سختی روی پایم می ایستم و ... بلکه میگفتم حوصله ندارم و تنبل شدم باشد برای بعد و بعد... البته باید برم دکتر و آزمایشگاه و ... ولی من که اصلا حوصله اش را ندارم شاید به این خاطر که پولش را ندارم...
و خیلیها هستند که حوصله ندارند غذایی بخورند، پزشکی بروند، و یا تولد بچه خواهر و برادرشان بروند... اینها هم انگار به سد بی پولی خورده اند، و یا کوچه بن بست عجز و بی چارگی که راه برگشتش هم بن بست است...