خاطره ای دور!
۹ ساله بودم و پدر صدایم کرد و دیدم همه نشسته اند، بعد گفت میخوام برم چین تو میایی؟ گفتم آره منوببری میام! هر چند مثل همیشه مست بود ولی راست می گفت و یک هفته بعد گفت آماده شو فردا میریم برو پیش مادرت آماده بشی، رفتیم، تقریبا همه پکن را گشتیم؛ قصر تابستانی ودیوار چین. موقع رفتن یک ون با ۳ تا ایرانی دیگر گرفتیم و بعدها فهمیدم آن خانم که کنارش حدود نیم ساعت تا دیوار چین نشسته بودم مرحوم هایده بود و تا مقصد ترانه میخواند ( دلبرم دلبر خونه خرابم کرد ...)، در آن بچگی روی دیوار چین میدویدم به ویژه عرض دیوار که یک طرف چین بود و مزارع پر بار و طرف دیگر مغولستان که تپه ماهورهای پر خار... هی از طرف چین میدویدم به طرف مغولستان... آن موقع چشمهایم خوب میدید و عینکی نبودم. در پکن چینیهایی دیدیم که شبیه زبان ترکمن صحبت میکردند و پدرم خیلی تعجب کرده بود و من سالها بعد فهمیدم که اینها اویغور و مسلمان هستند و به غذای حلال اعتقاد داشتند و پدر ومن فقط رستوران انها میرفتیم... خدا را شکر که همین خاطره خوب را از پدر دارم و زمانی که چشمهایم سالم بود و زیباییهای دنیا را بی واسطه میدیدم...
خوب خوش و سلامت باشید انشاالله
یادشان گرامی.