و خاطره ای دیگر...
میتوانید این را یک نظر شخصی بگیرید و چیزی است که در ۱۹ سالگی برایم ثابت شد و مشورت با پیران عاقل هم تأییدش میکرد که زندگی چهارپایه ای ست که عبارتند از تولد سالم و مرگ سالم که دست آدم نیست، و اشتغال سالم و ازدواج سالم که تا حد زیادی دست خود آدم هاست.
حدود ۲۷ ساله بودم و بعد از ۵ ماه توانستم آپارتمانی مناسب اجاره کنم و کار ترجمه و تدریس زبان انگلیسی البته خصوصی خوب پیش میرفت و البته به تجویز دکتر مرحوم مادرم باید هر ماه می آمد تهران که ماه دهم بیماری اش کنترل شد... دو سه ماه بعد از اجاره آپارتمان مادرم عکس دختر خانمی را با خودش آورده بود و از وی تعریف میکرد تا با او ازدواج کنم، گفتم به فکر ازدواج هستم و راجع به پیشنهاد شما باید فکر کنم او هم گفت درسته فکر کن و برگشت گنبد ( همیشه یکی از خواهرها یا برادرانم همراهی اش میکردند) به هر حال بعد مدتی نظرم با آن مرحوم یکی شد ولی نگفتم، قرار کاری با دارالترجمه ای درانقلاب داشتم، صبح زود بیدار شدم و آماده رفتن، دستگیره در را چرخاندم که درد و سوزشی در سینه و کتف چپم حس کردم، دو سه قدم نا خود آگاه عقب رفتم... بی هوش شده بودم و روی مبل افتاده بودم، خانم و آقای همسایه تقریبا همزمان با من بیرون آمده بودند و هر دو پزشک عمومی بازنشسته بودند، لای در را باز دیده و کنجکاو بودند که چرا نیرومند در آپارتمان را باز گذاشته است ... بعد از دیدن جنازه من درازکش روی مبل فورا یکی اقدامات اولیه را انجام داده و دیگری فیروز که متخصص اورژانس و در مجتمع روبرویی بود و رفاقتی هم با من داشت خبر کرده بود... من که به هوش آمدم نگاهی به طرافم انداختم و سرم رینگر که بالا سرم بود را دیدم و پرسیدم مگر من سکته کرده ام؟! فیروز گفت از کجا فهمیدی؟ گفتم پدرم قبلا دو دفعه سکته کرده...
قصه طولانی تر از اینه، به هر حال تصمیم ازدواج را کنسل کردم با چند تا بهانه دروغ و نگفتم که نمی خواهم این دختر خوب با ازدواج با من مریض احوال بد بخت بشه و خدا را شکر با یکی از هر لحاظ بهتر از من ازدواج کرد. آن سکته سالها رازی بود که بعدها با شوخی و خنده گفتم.
خدا رحمت کند عزیزان از دنیا رفته شما را و مادرم و فیروز که سه ماه بعد از مادرم از دنیا رفت و دختر دایی ام و دایی ام و عمه پیرم و زن دایی ام که در منا شهید شد.
و خدا حفظ کند به خوشی و سلامتی خواهر زاده ها و برادرزاده ام و همه نوزادان خوشی آفرین را.
والسلام