غزل ۲۴۹۸ از دیوان شمس
مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی// برون آورد تا گشتم چنین شیدا و سودایی
سر سجاده ومسند گرفتم من به جهد و جد// شعار زهد پوشیدم پی خیرات اقرایی
در آمد عشق در مسجد بگفت ای خواجه مرشد// بدران بند هستی را چه در بند مصلایی
به پیش زخم تیغ من ملرزان دل، بنه گردن// اگر خواهی سفر کردن ز دانایی به بینایی
بده تو داد اوباشی اگر رندی و قلاشی// پس پرده چه میباشی اگر خوبی و زیبایی
فراری نیست خوبان را ز عرضه کردن سیما// بتان را صبر کی باشد ز غنج و چهره آرایی
گهی از روی خود داده خرد را عشق و بی صبری// گهی از چشم خود کرده سقیمان را مسیحایی
گهی از زلف خود داده به مؤمن نقش حبل الله// ز پیچ جعد خود داده به ترسایان چلیپایی
تو حسن خود اگر دیدی که افزونتر ز خورشیدی// چه پژمردی چه پوسیدی در این زندان غبرایی
چرا تازه نمیباشی ز الطاف ربیع دل// چرا چون گل نمی خندی چرا عنبر نمی سایی
چرا در خم این دنیا چو باده نمی جوشی// که تا جوشت برون آرد ازین سرپوش مینایی
ز برق چهره خوبت چه محروم است یعقوبی// الا ای یوسف خوبان به قعر چه چه می پایی
ببین حسن خود ای نادان ز تاب جان اوتادان// که مؤمن آینه مؤمن بود در وقت تنهایی
ببیند خاک سر خود درون چهره بستان// که من در دل چه ها دارم ز زیبایی و رعنایی
ببیند سنگ سر خود درون لعل و پیروزه// که گنجی دارم اندر دل کند آهنگ بالایی
ببیند آهن تیره دل خود را در آیینه// که من هم قابل نورم کنم آخر مصفایی
عدم ها مر عدم ها را چو میبیند به دل گشته// به هستی پیش می آید که تا دزدد پذیرایی
به هر سرگین کجا گشتی مگس را گر خبر بودی// که آید از سرشت او به سعی و فضل عنقایی
چو ابن الوقت شد صوفی نگردد کاهل فردا// سبک کاهل شود آن کس که باشد گول و فردایی
میان دلبران بنشین اگر نه غری و عنین// میان عاشقان خو کن مباش ای دوست هرجایی
ایا ماهی یقین گشتت ز دریای پس پشتت// بگردان روی و واپس رو چو تو از اهل دریایی
ندای ارجعی بشنو به آب زندگی بگرو// در آ و خوش می رو به آب و گل چه می پایی
به جان و دل شدی جایی که نه جان ماند و نی دل// به پای خود شدی جایی که آنجا دست می خایی
ز خورشید ازل زر شو به زر غیر کمتر رو// که عشق زر کند زردت اگرچه سیم سیمایی
تو را دنیا همی گوید چرا لالای من گشتی// تو سلطان زاده ای آخر منم لایق به لالایی
تو را دریا همی گوید منت مرکب شوم خوشتر// که تو مرکب شوی ما را به حمالی و سقایی
خمش کن من چو تو بودم، خمش کردم بیاسودم// اگر تو بشنوی از من، خمش باشی بیاسایی.