مطلبی از گذشته ها!
این مطلب را در دفتری گم شده در گذشته ها نوشته بودم، نوشته هایی پر از سؤالهایی که جوابشان نیافتم... در تاریخ ۲۰/۹/۱۳۷۸ همینجایی بودم که الان نشستم و این طور نوشته بودم:
ستاره ای در آسمان گم شده
می گرید به حال خود
می نگریم از زمین
همچون همسایگانی هستند
در آغوش یکدیگر
چه خبر داریم از تنهاییشان
ما که ستایش می کنیم زیبایی چشمکهاشان
نمی دانیم به دنبال دوستی هستند
لبخند می زنند بر ما
می گوییم چه نزدیکند
خوش به حالشان
در آغوش یکدیگر غمی ندارند
ستاره می گرید
می جوید دوستی
ولی انگار دروغ می گوید
چه خبر داریم از تنهاییشان
می پرسیم از خود
چه می شد ستاره بودیم؟!
چه خبر داریم از تنهاییشان
از غمی که دارند؟
از تپش دلهاشان
برای یک لحظه دوستی
نمی دانیم در این شب سرد تاریک
چه ارزشی دارد دوستی
ستاره می گرید برای لحظه ای نوازش
دورند از هم
دورند از ما
شاید مرده باشند
آن زمان که می طلبیدند دوستی
نمیشنویم صدای گریه شان
از بدو تولد به گوشمان آشناست
ما که از صدای ناله ستاره ها
شبها برای خود لالایی ساختیم.
-----
چه زود این سالها گذشت، این دفتر و نوشته هایش مثل ماشین زمان من را به سال ۷۸ برد، این من گم شده را.