آنکه رخسار ترا رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
وآنکه گیسوی ترا رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگین داد
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا بلب شیرین داد
گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست
آنکه آن داد به شاهان بگدایان این داد
خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن
هرکه پیوست بدو عمر خودش کاوین داد
بعد ازین دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد
در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد
این هم شاهد فال که؛
دلی که غیب نمایست و جام جم دارد
زخاتمی که دمی کم شود چه غم دارد...
زجیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست
که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد.