کامران

نظرات شخصی

کامران

نظرات شخصی

خاطره ای دور!

جمعه, ۱۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۲۸ ب.ظ

۹ ساله بودم و پدر صدایم کرد و دیدم همه نشسته اند، بعد گفت میخوام برم چین تو میایی؟ گفتم آره منوببری میام! هر چند مثل همیشه مست بود ولی راست می گفت و یک هفته بعد گفت آماده شو فردا میریم برو پیش مادرت آماده بشی، رفتیم، تقریبا همه پکن را گشتیم؛ قصر تابستانی ودیوار چین. موقع رفتن یک ون با ۳ تا ایرانی دیگر گرفتیم و بعدها فهمیدم آن خانم که کنارش حدود نیم ساعت تا دیوار چین نشسته بودم مرحوم هایده بود و تا مقصد ترانه میخواند ( دلبرم دلبر خونه خرابم کرد ...)، در آن بچگی روی دیوار چین میدویدم به ویژه عرض دیوار که یک طرف چین بود و مزارع پر بار و طرف دیگر مغولستان که تپه ماهورهای پر خار... هی از طرف چین میدویدم به طرف مغولستان... آن موقع چشمهایم خوب میدید و عینکی نبودم. در پکن چینیهایی دیدیم که شبیه زبان ترکمن صحبت میکردند و پدرم خیلی تعجب کرده بود و من سالها بعد فهمیدم که اینها اویغور و مسلمان هستند و به غذای حلال اعتقاد داشتند و پدر ومن فقط رستوران انها میرفتیم... خدا را شکر که همین خاطره خوب را از پدر دارم و زمانی که چشمهایم سالم بود و زیباییهای دنیا را بی واسطه میدیدم...

خوب خوش و سلامت باشید انشاالله

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۱۹
ح م کامران نیرومند

نظرات  (۲)

۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۸:۱۴ #وجیهه _آوای
سلام کامران جان.
یادشان گرامی.

پاسخ:
سلام آوای جان و سلم الله علیک
۱۹ آذر ۹۵ ، ۲۱:۳۲ آقاگل ‌‌‌‌
یادشون گرامی.
چه میکنند با ما این خاطرات دور و یکباره...
 
پاسخ:
گاهی میسازند و گاهی میگدازند، و خدا را شکر آن خاطره ۹ سالگی که حدود۲۷ سال پیش بود آنقدر واضح یادم مانده که کتابی میشود.
ای ولله آقاگل

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">